بی عنوان

قرار بود اینجا از دلتنگی ها بنویسم اما نمی دونستم خیلی از دلتنگی ها رو نمی شه نوشت

این بار البته دلم برای خودم هم تنگ شده

خود تنهام

تنها

می بینی همه تنهان

هنوز برام عجیبه 

خیلی چیزا برام عجیبه اینکه این روزها می گذره اخه من که کاری نمی کنم چرا می گذرن؟

عجیب چون حقیقت جز اون چیزی بود که به من گفتن

راستی تولدم نزدیکه باید منتظر اتفاقی باشم ؟

بهار آخر است حرفی بزن

نمی دونم انتقام بود یا غیر عمدی اما متاسفم برات من هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم اما نشد من تمام سعی ام رو کردم به هر جا تونستم چنگ زدم از هر کسی فکر کنی کمک خواستم اما نشد

منو ببخش من بیشتر از این نتونستم . تو با تلخی می میری و من هیچ کاری نمی تونم برات انجام بدم فقط تونستم تنهات کنم تنهاتر از خیلی ها تقصیر من نبود پایان تو از همون پایان های غم انگیز بود که هیچ وقت دوست نداشتم از همونایی که قلبم رو به درد می آورد پایان تو با درد و ضجه و ناله نیست تو با معصومیت می میری

 

جرم تو بی گناهی بود و من رسم توبه از این گناه را نیافتم تا به تو بیاموزم

اینطور می میری با چشمانی باز و لب هایی بسته ، قفل شده

شاید این بهار آخر باشد

تو شکیبا بودی و من بی طاقت و گناه تو بی طاقتی من بود

تو مهربان بودی و من بی رحم گناه تو بی رحمی من بود

تو بخشنده بودی و من بخیل گناه تو بخل من بود

تو عاشق بودی و من سنگدل گناه تو سنگدلی من بود

تو آرام بودی و من نآرام گناه تو بی تابی من بود

گناه تو بی گناهی بود

می بینی ؟ تو به گناه من می سوزی

من تو را از معشوقت جدا کردم

عجیب نیست ؟

ما سالها در کنار هم بودیم با هم متولد شدیم و با هم بزرگ شدیم اما تو سکوت بودی و من فریاد تو آرامش و من طوفان

چه می گویم ... تو هنوز ساکتی

گاه گاهی بهانه می گرفتی اما مدتهاست که خاموشی

پایانت نزدیک است بوی مرگ می آید من را ببخش

تو تنها کسی بودی که دوستش داشتم

من تنها بودم و تو صبور

تو صبور و من تنها

این بهار آخر است

تلخ تلخ

باور کن که تمام سعی ام را کردم عزیزم

باور نکن

من میگم تو باور نکن  

من میگم دلم براش تنگ میشه گاهی ، تو باور نکن  

چون اون گاهی همیشه زود تموم میشه  

من می گم از بین تمام زیبایی ها ، حس با او بودن رو می خوام ، تو باور نکن 

چون خیلی راحت لا به لای روزمرگی ها گمش می کنم  

من می گم بعد از مدت ها سردرگمی ، آخر راه ، وقتی که پر از خستگی بودم پیداش کردم و الان که حسش کردم دیگه نمی خوام از دست بدمش ، تو باور نکن  

چون حسش کردم اما درنیافتمش اون طور که باید  

می بینی ؟ 

تمام اتهامات رو به سمت منه ! 

انگار اسیر شدم در تنفس سرد این صبح مسموم  

عادت کردم به رخوت نشستن  

بدنم سست شده  

حالا باید منتظر چی بود؟ 

حالا که حقیقت به سمتت رو میاره باید چی کار کنی که ظرفیت پذیرشش رو نداری؟ 

باید باز هم تکراری بخوونی و از تکرار بنویسی ؟   

باید بهانه ی خستگی و سرگردونی بیاری؟ 

شاید هم اصلا نباید به روی خودت بیاری؟ 

 

 

 

 

نه  

نه  

باید سر به بیابون بزنی از این همه ندویدن ها

نمی شناسمت

بیشتر از هر چیزی به خلوت احتیاج دارم  

به نظر غیر ممکن میاد تو این وضعیت ، دارم گم میشم فکر کنم چند وقت دیگه چشمامو باز می کنم و می بینم یه جای ناآشنام  

مگر اینکه ...

امید

به دروغ خود را دوست من بخوان و بعد در لحظات حساس تنهایم بگذار

با من صادق نباش

خیانت کن

رویاهایم را نابود کن

در خلوتت به سادگی من بخند

مرا با دست به دیگران نشان بده


من اندوهگین می شوم

آنچنان اندوهگین که شاید تا آن روز کسی را به آن اندازه غمناک ندیده باشی

من می گریم

گوشه گیر می شوم

احساس تنهایی می کنم

اما

باز هم از امید خواهم گفت

باز از زیبایی عشق خواهم نوشت

باز خدا را در نفس هایم می یابم

و هم او برایم کافیست

تو به من چیره نخواهی شد


فوران چرندیات

گوشیمو دیشب خاموش کردم اما بعدش خیس شد بعدشم صفحه اش پرید الانم تماس ها دایورته رو تلفن اتاق

فکر نمی کنم این دفعه دیگه سالم بمونه زنگ زدم خونه

آی که چقدر دلم تنگ شده

برای چی نمی دونم

برای آرامشی که وجود نداشته

اما صمیمیت پر رنگ و گم در بین خودخواهی ها

خواستم یه کم باهاشون حرف بزنم دلم باز شه که نشد

خب مشکل خودمه دیگه خودم باید حلش کنم چه اهمیتی داره که الان کارم حسابی عقب افتاده

راستی کارم

چقدر به عنوان مسئول پروژه بداخلاق و عصبی و دیکتاتورانه رفتار کردم ( از حق نگذریم بیشتر از همه دلم برای کار می سوزه اما سهل انگاری های بقیه عصبیم می کنه )

خیلی وقته با کسی حرف نزدم

مامان که هر روز زنگ می زنه اما بلافاصله بعد از احوالپرسی شروع می کنه به گفتن حرف های همیشگی ( خب حق داره با من حرف نزنه به کی بگه )

جدا عاشقشم اما خب نمیشه باهاش درد و دل کرد

یه چند مدتیه حواسمون به خدا نبوده اینه که فاصله مون زیاد شده

تو نت هم دیگه با کسی ارتباط ندارم

محدود شدم به چند تا ارتباط همکلاسیانه ( نمی دونم واژه دقیقش چی میشه ) و چند تا ارتباط کاری که هی غر می زنم توش (خوبه تخلیه میشم اما از اینکه اینقدر بداخلاقی می کنم ناراحتم )

بچه ها هم همگی رفتن خونه . تو اتاق تنهام

تنها با اون پنجره که جون میده که بشینی جلوشو و ساعت ها به آسمون نگاه کنی

خوبیه واحدمون اینه که طبقه ۳ هست یعنی طبقه آخر وگرنه که من دق می کردم

امروز کتاب سقوط برگزیدگان رو خوندم و بعدش زندگینامه همت

گویا آدم باحالی بوده

خوش به حالش

ما که اون ورا پارتی نداریم

گمونم دارم چرت و پرت میگم پارتی چیه دیگه ؟!!

آخرشم دعای صحیفه که درباره رفع غم و اندوهه

اینه که سر پام وگرنه که باز از اون دلتنگی های عمیق اومده سراغم که تا مدتها زمینگیرم کنه

من که کوتاه نمیام سر سخت و مقاوم

گر چه چیزی برام نمونده

حتی یک همدرد

حتی یک هم صحبت

اما نمی دونم چیه که از رو نمی رم

اخلاقم از بچگی همین بوده

سر سخت

همین ویژگی تنهاترم کرد

چون وقتی همه فکر می کردن نمی شه کاری رو انجام داد من انجام می دادم و جدا می شدم تنهاتر

و بقیه پر توقع تر و من نیازمندتر

نیازمندتر و تنهاتر

چه می دونم ....



دلم گرفته مولا

حیف است که تو باشی و سیل غم مرا ببرد

صبر

سعی می کنم صبر داشته باشم چه می دونم میگن آدمای موفق فقط ۵ دقیقه بیشتر تحمل کردند

نمی دونم این ۵ دقیقه کی تموم می شه

نمی دونم ...

چقدر این روزها کم تحمل شدم

وعصبی در بحث ها

بحث هایی که به عنوان اولین برخوردم هست با تعداد زیادی از آدم ها

چه تصوری پیدا می کنند ازمن !!!

بین تمام شخصیت های داستانی شخصیت من بیشتر از همه به گل شازده کوچولو شبیهه !!

فقط حیف کسی چیزی که شازده کوچولو فهمید رو نمی فهمه

‌‌«آخه گل من که به جز همون چهار تا خار چیزی برای دفاع از خودش نداره»

هیچی آرومم نمی کنه

قرآنم گم شده

فقط خوبیش اینه که بچه ها همه رفتند خونه

چند روزی می تونم توی خوابگاه تنها باشم

این موبایل رو هم خاموش کنم دیگه همه چیز درست میشه

خاموش تا فردا شب

۲۴ ساعت مال من باشه !!!