هذیانات

عمیقا دلم گرفته

این چه حکایتیه نمی دونم !

چه امتحانیه نمی دونم !

تا کجاست نمی دونم !

چی باید بخوام نمی دونم !

اما خوب می دونم خدایی هست و این درد رو عمیق تر و تحملش رو آسونتر می کنه



و فکر کن چه تنهاست ماهی کوچک، اگر دچار آبی دریای بیکران باشد ...


من دلم گرفته و بگذار صادق باشم با تو که در خلوتم قدم گذاشتی بین خودمان باشد اما

من این تنهایی را باور کردم

باور دارم که تنهایی ام برایم خواهد ماند

باور دارم که اندوه تنها همدمم خواهد ماند


و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد.


گمان نبری از این وضعیت ناراحتم

نه

نمی دانم چرا اما از اینکه تار و پود وجودم با غم آمیخته شده شاکی نیستم

شاید عادت باشد

شاید هم باور به این مسئله که شرایط زندگی قالب هایی هستند که من و تو را در آن قرار می دهند

چه اهمیتی دارد کجا هستیم مهم این است که باشیم


مهم نیست شادم یا غمگین

خوشحالم یا ناراحت

آرام یا بی تاب

مهم این است که تک تک لحظاتی که می سازمشان ارزش هدیه شدن به او را داشته باشند


این تهی شدن از تو کشت مرا

بپذیری یا نه واقعیت همین است

دلم برایت تنگ شده

نه اینکه قبلا پیشت بودم و الان دلم برایت تنگ شده باشد

نه از این خبرها نیست

نه اینکه نگاهم نگاهت را در خنکای نسیمی صبحگاهی از جانب دوست دیده بوده و الان هوس بازدیدن  را کرده باشد

نه

تو خود می دانی ما خیالمان هم از آن طرف ها عبور نکرده

اما نمی دانم چرا دلم برایت تنگ شده

نکند تو به اینجا سر زده بودی و من نمی دانستم ؟

نکند آن دفعه که بوی یاس می آمد تو اینجا بودی؟

نکند آن شب سنگین را که از نیمه گذشته بود و مرا هر لحظه بیشتر در تاریکی غرق می کرد تو سحر کرده بودی؟

ببینم این تو نبودی که دوست را توبه دادی از غضب به رحمت؟

تو نبودی که مرا از آن گرداب رها کردی؟

منی که هر چه بیشتر دست و ‍‍‍‍پا می زدم بیشتر فرو می رفتم 

مولا

دلم برایت تنگ شده

نه اینکه دل تنگی ام مرا به خود آورده باشد

نه مولا

باز هم اگر در کربلا باشی من در کوفه خواهم ماند

مرا ببخش

زمینی ام

این وضع  مرا نیز به تنگ آورده


گر نمی پسندی تغییر ده قضا را


مولا چه کنم ؟

چه بگویم

خود آگاهم از ریشه ی مشکلات و دل تنگی ها

خود بهتر می دانم کبوتری که انس گرفته به خانه ای جای دیگری آرام نمی گیرد

تو خود اهلی ام کردی

گر چه دست تقدیر او را به غربت سپرده اما رویای بازگشت یک لحظه هم آرامش نگذاشته

ای بهشت آرزویم

حکایت ما حکایت آن مشرکیست که یک عمر بتش را صدا می کرده یک بار زبانش گزفته نام خدا را برده

ای عجبا

خدا هم جوابش را داده

چه بگویم

آری این قصه دراز است

روزها که به بطالت و انتظار می گذشت به ناگاه رنگ تازه ای به خود می گیرد

من که درمانده بودم و ملول را کسی پناهی می دهد

من نمی توانم به کسی ثابت کنم که آن لحظه از وجود تو گرم شد

که نفس یخ زده ام قلب عزیزت را گرم کرد

همان قلبی که می گرید به حالم

پناه بر خدا که تو را می رنجانم

این بار که آمدم برای گفتن از دلتنگی ها نیامده ام

آمده ام قدری گستاخی کنم دوست

آمده ام که بگویم قصد ماندن دارم

مرا ببخش به خاطر گستاخی ام

خود می دانم شرط اول طهارت قلب است

چه می توان کرد

جای دیگر قرار ندارم

از نور خود بر من بتاب و تطهیرم کن

این تهی شدن از تو کشت مرا

آخر سر یک روز می کنم دل ز هر آنچه غیر از توست 

پرواز می کنم تا آن بالاترها


این دل پرخونم امشب ساقیا دیوانه شد

مست ساقی و می و  پیمانه شد 

گرچه ساقی ساز تو امشب خلاف میلم است

از صدای تار تو ساقی دلم دیوانه شد 

 


صدایی از همین نزدیکی ها

دیگر از دردهای طاقت فرسای چند ماه پیش خبری نیست

یادت هست؟

شب ها از نیمه می گذشت

همه خوابیده بودند

اما من باز ناآرام و سرگردان

می گریستم و زمین را چنگ می زدم

و انگار نفس یخ زده ام قلب او را گرم کرد

به سویم آمد

احوالم را جویا شد

و هنوز گرمایش را احساس می کنم 



هر چقدر به دنبال واژه ها می دوم انگار به آنها نمی رسم به من اعتنایی ندارند

می خواستم چند تاییشان را بنشانم و احساسم را در ظرفشان بریزم تا برایم نگهشان دارند

اما افسوس بعد از آن هجوم ناگهانی حقایق به ذهن خسته ام بد جور ساکت شدم

بیشتر سوال می کنم و تماشا

کمی هم عاقل شدم

شور عجیبی دارم برای رسیدن

از من نپرس رسیدن به چه که نامش را نمی دانم

تنها چیزی که می دانم این است :

تنها او را می خواهم

تمام چیزهایی که در اطرافم هست را تحمل می کنم

به شوق یافتنی 


به آرامش نرسیدم

اما آنجا ، در دستان اوست

خودم دیدم

من آنجا بودم 

نمی دانم مرا از کجا می شناسد

اما بارها اسمم را صدا کرده و مرا خوانده

نمی دانم چرا می خواندم

که بروم و در رسیدن تنهایم بگذارد ؟

گمان نمی کنم

او از جنس ما آدم ها نیست


در پناه سکوت

یک مقدار این روزها سخت تر میگذره

کمی ضعیف شدم

خودم می دونم چرا اینطور شد

از این به بعد باید کمتر حرف بزنم

کمتر بین آدما باشم

تنهاتر

نزدیک تر

خودم بهتر می دونم چرا اینطور شد

تقریبا شبیه حالت ترک یک اعتیاده

مثل یک سم تو تمام بدنم پخش شده اما نمی کشه فلج می کنه

خدایا کمکم کن

حرف آخر رو یادم نمیره

" و حال اگر هزارا در بسته به رویم گشوده شود جای دیگری نخواهم رفت " 

بوی یاس را به خاطر دارم

چه روزهایی گذشت

فقط حیف همدردی نیست تا برایش از اول تا آخر را تعریف کنم

آری نه همدرد که همراهی هم نیست

 انسانیم دیگر

می دانم اگر شروع کنم به گفتن از تو تمامی ندارد

چه می شود کرد تنها تو بودی که پیشم ماندی و از بهانه گیری هایم دلگیر نشدی

تو می دانستی دلم تنگ شده

تو می دانستی روحم را جا گذاشتم

تو می دانستی مرا با آن به تمسخر می گیرند

باید کمتر حرف بزنم

کمتر بین آدما باشم

کمتر بخندم

و سکوت این واژه ی زیبا و شاید بی رحم پناهگاهی خواهد شد در این غربت

غربت بسیار آشناتر از این کوچه هایی که آشنا می پنداریدش

در آدمیان نیافتم

سفری دارم به راهی دور

ای دوست دعایت را بدرقه ی راهم کن


تجدید عهد می کنم


آغاز از تو

من از او دوری می کنم

از هر که مرا از تو دور کند

زمان زیادی گذشت تا تو را بیایم و

حالا که بادها سوز سابق را ندارند من به دنبال ذره ذره شوقم برای آغاز

ادامه ی آغاز

که شروع با تو بود

زمان زیادی نیاز دارم تا باز بنویسم