این حال من بی توست ...

"این حال من بی توست ..." 

"بغض غزلی بی لب"

بعد از دو سال در این زندگی مشترک میبینم که در هیچ جا نیستم...

به این می گویند قمار کردن

من قمار کردم و در سراشیبی هستم که انتهای آن دره ی باخت است...

و چه سخت است لحظه ی فرو رویختن قصر آرزو ها ...

چه خوش گفت دوستی : " آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همگی از تشنگی خواهند مرد"

زندگی ام در این لحظه متوقف شده است..

من تماشاگر لرزیدن پایه های این قصر باشکوهم...

و در این لحظه دردناک چه تنهام...

بدتر آنکه این تنهایی دلی را به رحم نمی آورد... هر دلی را نمی خواهم ... همان دل که ماوای من است را می خواهم

من با صدای بلند می گریم اما دست آشنایی بر شانه ام نمی زند و آغوش آشنایی مرا به خود نمی خواند...

می ترسم دوست داشتن را ببازم ...

می ترسم من و تو برای هم عادت شویم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد