باور نکن

من میگم تو باور نکن  

من میگم دلم براش تنگ میشه گاهی ، تو باور نکن  

چون اون گاهی همیشه زود تموم میشه  

من می گم از بین تمام زیبایی ها ، حس با او بودن رو می خوام ، تو باور نکن 

چون خیلی راحت لا به لای روزمرگی ها گمش می کنم  

من می گم بعد از مدت ها سردرگمی ، آخر راه ، وقتی که پر از خستگی بودم پیداش کردم و الان که حسش کردم دیگه نمی خوام از دست بدمش ، تو باور نکن  

چون حسش کردم اما درنیافتمش اون طور که باید  

می بینی ؟ 

تمام اتهامات رو به سمت منه ! 

انگار اسیر شدم در تنفس سرد این صبح مسموم  

عادت کردم به رخوت نشستن  

بدنم سست شده  

حالا باید منتظر چی بود؟ 

حالا که حقیقت به سمتت رو میاره باید چی کار کنی که ظرفیت پذیرشش رو نداری؟ 

باید باز هم تکراری بخوونی و از تکرار بنویسی ؟   

باید بهانه ی خستگی و سرگردونی بیاری؟ 

شاید هم اصلا نباید به روی خودت بیاری؟ 

 

 

 

 

نه  

نه  

باید سر به بیابون بزنی از این همه ندویدن ها