دل ت ن گ ی

"مگر می توان با سنگ انداختن در آب خاطره ماه را از او گرفت؟!"


گاه گاهی که تنها می شوم، که تنهای تنها ...

گاه گاهی که شب به تاراجم می آید

و خاطره ها شبیخون می زنند بر من تهی

دلم هوایت را می کند

و کمی تنگ می شود

و کمی بیزار از خوشی

دلم به همین کم ها هم خوش است

شاید همین "کمی" ها باز مرا به تو برسانند

باز من گمگشته را پیدا کنند...

تا شاید دوباره گرمای نفست قلب یخ زده ای را زنده کند

شاید این بار نور نگاهت سایه ای را پس زند و بسوزاند

بسوزاند

دلی را بسوزاند

آهی سوزان برآورد

آه رسد به خدا

من با آه بالا روم

چه می گویم ...

بیهوده می گویم

پیدا نکرده گمت کردم

یا نور الله فی الظلمات الارض

بر زمین مرده دلم بتاب