تنهایی ها

می دانی سر ِ بزنگاه کجاست؟

آنجا که بغضی خفه ات می کند و هیچ کس نیست

هیچ کس

سر ِ بزنگاه، تنهایی

لعنت به این تنهایی

لعنت ...

تنهایی، تنها ره آورد این زندگی برایم بود...

و باز دلتنگ تواَم...

چند شبیه مه همسر عزیزم زودتر میخوابه و من کمی از شب که هنوز خسته نیستم رو توو خلوت می گذرونم

به همه چیز فکر می کنم... هزار خاطره، هزار مشغله و هزار و هزار...

نمی تونم فکرم رو آزاد کنم

تو آروم به پنجره ی ذهنم میزنی...

باورم نمیشه...

بعد از این همه مدت باز تویی؟

و اینجا میفهمم که چقدر دلتنگ تو بودم

و چقدر از تو فاصله پیدا کرده بودم

خدایا من برای رهایی از این بندها، راهی جز اینکه تو برای دوست داشتنت بیدارم کنی ندارم

آرامش مطلق من...

خدای من...

دوست قدیمی...

باز دلتنگ تواَم...

دلتنگ با تو بودن

دستم رو می گیری؟