یاران را چه شد؟

اینجا، جای بدی از زندگیست... 

جایی ست که تو میبینی هم قطارهایت رفتند و به خیلی جاها رسیده اند  

ولی من مانده ام با دنیا دنیا آرزو 

با دنیا دنیا حسرت 

با دنیا دنیا توهم 

توهم مفید بودن و کاری کردن 

هیچ کاری نکردم 

هیچ دردی دوا نکردم 

هیچ مرهمی بر زخمی نگذاشتم 

خود زخمی بودم، زخم عفونت کرد و هیچ کس برای من هم مرهمی نگذاشت 

همان ها که از کنار من عبور کردند تا دنیا را نجات دهند بر زخم دل من مرهمی نگذاشتند... 

و من در این سراشیبی عمر تنهای تنها روانم به ناکجا آباد ... 

زندگیم میدانگاه پزواک است، هر چه فریاد میزنم می رود و بی پاسخ بر می گردد 

در این برهوت ایستاده ام و این اندازه تنهایی و بی همزبانی را باور ندارم 

اما چه می شود کرد؟ هیچ 

زمان برای من صبر نمی کند 

من می مانم و همین دنیا دنیا توهمات بیخود، همین دنیا دنیا پوچی ها 

اگر باز کسی نفسی داد و قلبم را گرم کرد ( که تو خود میدانی او کیست... عطر یاس را یادت هست؟ ) زنده می شوم با دمش و زنده وار زندگی خواهم کرد 

عشق می کارم و عشق بر میدارم و عشق می دهم  

اما ... 

اما اگر آن دم به سراغم نیامد در سرمای دنیای پوچم یخ خواهم زد و تو آنگاه برای روح مرده ام فاتحه ای بفرست...

این حال من بی توست ...

"این حال من بی توست ..." 

"بغض غزلی بی لب"

بعد از دو سال در این زندگی مشترک میبینم که در هیچ جا نیستم...

به این می گویند قمار کردن

من قمار کردم و در سراشیبی هستم که انتهای آن دره ی باخت است...

و چه سخت است لحظه ی فرو رویختن قصر آرزو ها ...

چه خوش گفت دوستی : " آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همگی از تشنگی خواهند مرد"

زندگی ام در این لحظه متوقف شده است..

من تماشاگر لرزیدن پایه های این قصر باشکوهم...

و در این لحظه دردناک چه تنهام...

بدتر آنکه این تنهایی دلی را به رحم نمی آورد... هر دلی را نمی خواهم ... همان دل که ماوای من است را می خواهم

من با صدای بلند می گریم اما دست آشنایی بر شانه ام نمی زند و آغوش آشنایی مرا به خود نمی خواند...

می ترسم دوست داشتن را ببازم ...

می ترسم من و تو برای هم عادت شویم...


من اینجا رو دوست دارم ...

من اینجا رو دوست دارم ... این وبلاگ رو

چقدر دلم میگیره وقتی به وبلاگای دوستای قدیمیم سر میزنم میبینم حذف شده

دلم میگیره و احساس تنهایی می کنم...

کاش باز هم بودن...

اینجا دفترچه ی خاطرات منه... مثل خونه مامان بزرگ ...

دارم خونه تکونی می کنم...

شاید این روزها این وبلاگ مهمان جدیدی به خودش ببینه...