تلخم امروز

روز و ماه و سال میگذرد و خبری از من نیست

کسی از حالم نمی پرسد

نه دوست و نه غریبه

وقتی نمانده برای این کارها

می خواهند بشریت را نجات دهند

کسانی که می پرسند هم به یک خوبم و لبخند قانع می شوند می گذرند

بدون اینکه بدانند چقدر به بودنشان نیاز دارم...

و در این مدت تمام تلخی هایم را فقط یک نفر تحمل می کند

آهای یک نفر آنها هم مقصرند، چون کمک خواستم و دریغ کردند

خدایا تو چرا؟

ما ز یاران چشم یاری داشتیم ...

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم؟

اماما تو چرا؟

کم صدایت نکردم ...

تنهایم و تلخ

پر از بغض

دیوانه تر از همیشه

خدایا تو نشنو، آهسته می گویم : " کمی خسته، کمی و فقط کمی ناامید."

دیگر خزان حزانم، نه امسال بهاری آمد، نه پارسال و نه سال گذشته اش

مثل من زیادند


" دستی افشان

تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد

هر قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور

شب تیره ما را بکند روزن روزن ..."



تبعید شده و دلتنگی هاش

تبعید شده و دلتنگی هاش...

من و دلتنگی هام 

اصلا نمی دونم این درسته که آدم دلش بگیره یا نه

شاید حتی دلش بخواد تنها باشه

تنهای تنها

نه اینکه تنهاست یا کسی رو نداره یا کسی رو دوست نداره

نه

فقط می خواد یه کمی با خودش خلوت کنه

یه کمی با خودش حرف بزنه، شاید آروم و شاید هم بلند بلند

ممکنه اصلا دلش بخواد بره بهشت زهرا بشینه فکر کنه

آخه کدوم اینا عجیبه؟

اگه عجیب نیست پس چرا قابل درک هم نیست؟

نمی دونم ، شاید این دلتنگی ها به خاطر همون تبعیده ...

شاید بعد اینکه خلوت کرد و با خودش حرف زد مخاطب اصلی حرفا خودش بیاد

حرفی بزنه، احوالی بپرسه

ابراز دلتنگی کنه

اصلا شاید اومد نزدیک تر

اونقدر نزدیک که یک باره گرمای وجودش رو حس کنی

بعد گرم بشی

اصلا شاید هم نزدیک تر

شاید بسوزی

نمی دونم

باز دارم می بافم، همون طرح قدیمی رو


کمی نزدیک تر هم جایی هست

و کسی که قلبش از سرمای این دنیا یخ زده

به یادی بهارم کن ...


نتیجه کار

می خواستم پروپوزال پروژه کارشناسی رو آماده کنم. زیاد حوصله نداشتم. چند تا سرچ زدم و یک چیزی نوشتم.

وقتی بردمش پیش استاد ، خیلی با دقت اون رو خوند و درباره جزئیاتش باهام صحبت کرد.

خیلی خجالت کشیدم.

همش با خودم می گفتم کاش پروپوزال بهتری آماده کرده بودم.

وای از روزی که بخوان کارهام رو با همین دقت زیر ذره بین ببرند...

نتیجه: وقتی داری کاری رو سمبل می کنی به این فکر کن که ممکنه باعث خجالتت بشه!

آشیانه

چه طعمی خواهد داشت اگر در آشیانه مان، تنهاییمان را به هم بسپاریم؟

کمی بهانه بگیریم و بهانه هم باشیم برای شاد زیستن

برای زیبا دیدن

برای امید داشتن

برای یادآوری این حقیقت که خدا نزدیک است و مهربان تر

...

با چه شروع کنیم؟

با همان که پایان داد تنهاییمان را...

" ای که برای هر خیری به او امید دارم

و از خشمش در هر شری ایمنی جویم

ای که می دهد بسیار در برابر اندک

ای که عطا می کنی به هر کس که از تو خواهد

ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد و نه تو را بشناسد

از روی نعمت بخشی و مهرورزی عطا کن به من، به خاطر درخواستی که از تو کردم

همه ی خوبی های دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را

و بگردان ا زمن به خاطر همان در خواستی که از تو کردم همه ی شر دنیا و شر آخرت را

زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد و بیفزا بر من از فضلت

ای بزرگوار "


همراه

دلم گرفته همراه ...

کاش کمی نزدیک تر می شدی و به صدایی که برنمی خیزد گوش می سپردی

شاید مقصرم نمی خواندی که چه بی تابم و چه غمگین

کاش نزدیک تر که می شدی گرمای آغوشت مرا به خود می خواند و مهربانی شانه هایت دعوتم می کرد به تکیه

یا کمی به گریه

گریه هایی که بی دلیل است

بی دلیل

بی بهانه

به بهانه بهانه گیری

دلم برایت تنگ شده

کاش می دانستی

نمی دانی ...

دل ت ن گ ی

"مگر می توان با سنگ انداختن در آب خاطره ماه را از او گرفت؟!"


گاه گاهی که تنها می شوم، که تنهای تنها ...

گاه گاهی که شب به تاراجم می آید

و خاطره ها شبیخون می زنند بر من تهی

دلم هوایت را می کند

و کمی تنگ می شود

و کمی بیزار از خوشی

دلم به همین کم ها هم خوش است

شاید همین "کمی" ها باز مرا به تو برسانند

باز من گمگشته را پیدا کنند...

تا شاید دوباره گرمای نفست قلب یخ زده ای را زنده کند

شاید این بار نور نگاهت سایه ای را پس زند و بسوزاند

بسوزاند

دلی را بسوزاند

آهی سوزان برآورد

آه رسد به خدا

من با آه بالا روم

چه می گویم ...

بیهوده می گویم

پیدا نکرده گمت کردم

یا نور الله فی الظلمات الارض

بر زمین مرده دلم بتاب



" او "

روز، هفته، ماه و حتی ماه ها گذشت... 

نمی دانم بر او چه گذشت ولی مرا به اعتماد نزدیک کرد  

و نیز آرامش

نمی دانم چون "او" هر لحظه باید به من ثابت می کرد واقعیت چیزی جز طعم تلخ نگاه من است 

چیزی جز ادامه راه گذشته و گذشتگان 

هر لحظه ثابت کردن، هر لحظه دفاع آسان نیست.

بر من اما چه گذشت؟ 

با بهتی همیشگی نگاه می کردم، ساده و صادقانه، از درک احساساتم ناتوانم

باور می کردم ...  

نگاهش را دوست می داشتم ... 

و طرح بیرنگ صداقتی که در صدایش جان می گرفت.

نمی دانم بر او چه گذشت اما ...  

او هم نمی داند. 


 دلتنگ و راضی 

شکر و سپاس خدا