-
فصل جدید
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1393 15:10
ای من، مرا در آغوش گیر گمت کرده بودم و به دنبالت آمدم محتاج دوست داشتنت هستم، بگذار من هم یک دل سیر تماشایت کنم و در آغوشت بگیرم بگذار بویت را به یاد آورم رنگ چشمهایت را و شادی های دنیایت را بیا دمی با هم باشیم من و من، اینجا تنهایی
-
تابستان
جمعه 21 تیرماه سال 1392 00:51
امان از شب های بی رحم تابستان...
-
حضرت حانیه
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 09:59
خانوم من خیالم راحت باشه که شما کسی رو دست خالی بر نمی گردونین؟ حتی اگر اون بهترینی که دادید رو نبینم، خیالم راحت باشه؟ حتی اگر بدترین آدم، بدترین گدا باشم؟ آخه بیچاره ترینم آخه تنهاترینم آخه هیچ جا راهم نمیدن نمیشه که خیالم راحت باشه... شما رو چه به من ... دیگه چشمام درد گرفت بس که گریه کردم مگه شما حضرت حانیه...
-
گریه
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 08:29
خیلی بدم میاد که تا یکی بهم اخم می کنه گریه م میگیره
-
تنهایی ها
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 19:49
می دانی سر ِ بزنگاه کجاست؟ آنجا که بغضی خفه ات می کند و هیچ کس نیست هیچ کس سر ِ بزنگاه، تنهایی لعنت به این تنهایی لعنت ... تنهایی، تنها ره آورد این زندگی برایم بود...
-
و باز دلتنگ تواَم...
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 16:35
چند شبیه مه همسر عزیزم زودتر میخوابه و من کمی از شب که هنوز خسته نیستم رو توو خلوت می گذرونم به همه چیز فکر می کنم... هزار خاطره، هزار مشغله و هزار و هزار... نمی تونم فکرم رو آزاد کنم تو آروم به پنجره ی ذهنم میزنی... باورم نمیشه... بعد از این همه مدت باز تویی؟ و اینجا میفهمم که چقدر دلتنگ تو بودم و چقدر از تو فاصله...
-
خاطره ها
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 22:48
سن زیادی لازم نیست برای داشتن خروار خروار یاد و خاطره هزاران شیرین، هزاران تلخ نمی دانم شاید سنم زیاد است شاید بیش از شناسنامه ام عمر کرده ام امان از خاطره ها خاطره ها بی اجازه می آیند سرزده شاید به دنبال عطری تداعی شوند شاید به بهانه ی سازی شاید به بهانه ی بارانی مقدمات نمی خواهند، شب که شد هجوم می آورند شب ها،...
-
دوست داشتن سخت است...
شنبه 22 مهرماه سال 1391 11:14
یکبار گفتم: انتخاب که کنی باید همه جوره پایش بایستی الان هم حرف همین است، مخصوصا وقتی انتخابت را دوست داری باید پایش بایستی حتی اگر خیلی از شب ها رنگ تنهایی گرفت خیلی از روزها سخت گذشت عهد و پیمان یعنی همین من با تو بودن را انتخاب می کنم، چون تو را دوست دارم. معنایش این نیست که این دوست داشتن دنیا را زیر و رو می کند....
-
مهمانی که نیامد
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 15:02
اومدم اینجا رو آب و جارو کردم، چون فکر کردم قراره مهمون بیاد. آدرسش رو هم به مهمون دادم ، اما نیومد... چه نوشته هایی پاک کردم، چه قالبی انتخاب کردم... مهمون نیومد قابل ندید... عزیزترینم نگاهی به دلنوشته های من توو این 3 سال ننداخت و من فهمیدم تنهام... تنها بودم و هستم و ... به قدر یه آغوش و یه عزیزم گفتن ازت خواستم...
-
یاران را چه شد؟
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 07:17
اینجا، جای بدی از زندگیست... جایی ست که تو میبینی هم قطارهایت رفتند و به خیلی جاها رسیده اند ولی من مانده ام با دنیا دنیا آرزو با دنیا دنیا حسرت با دنیا دنیا توهم توهم مفید بودن و کاری کردن هیچ کاری نکردم هیچ دردی دوا نکردم هیچ مرهمی بر زخمی نگذاشتم خود زخمی بودم، زخم عفونت کرد و هیچ کس برای من هم مرهمی نگذاشت همان ها...
-
این حال من بی توست ...
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 16:53
"این حال من بی توست ..." "بغض غزلی بی لب" بعد از دو سال در این زندگی مشترک میبینم که در هیچ جا نیستم... به این می گویند قمار کردن من قمار کردم و در سراشیبی هستم که انتهای آن دره ی باخت است... و چه سخت است لحظه ی فرو رویختن قصر آرزو ها ... چه خوش گفت دوستی : " آرزو سرابی است که اگر نابود شود،...
-
من اینجا رو دوست دارم ...
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 16:41
من اینجا رو دوست دارم ... این وبلاگ رو چقدر دلم میگیره وقتی به وبلاگای دوستای قدیمیم سر میزنم میبینم حذف شده دلم میگیره و احساس تنهایی می کنم... کاش باز هم بودن... اینجا دفترچه ی خاطرات منه... مثل خونه مامان بزرگ ... دارم خونه تکونی می کنم... شاید این روزها این وبلاگ مهمان جدیدی به خودش ببینه...
-
بهار من
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 13:28
از پنجره بیرون رو نگاه می کنم و دارم فکر می کنم چطوری مطلبم رو شروع کنم، جالبه ! یک گنجشک خیس داره خودش رو به شاخه های درخت می زنه تا خشک بشه و من مثل همیشه از دیدن چنین صحنه هایی به وجد می یام. یادش بخیر ، قران می خوندیم می رسیدیم به آیه هایی که خدا می گفت بعد از اینکه زمین خشک خشک شد و همه دیگه ازش نا امید شدن...
-
مرحوم شد دوباره
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 09:44
برای تسلی خاطر روح خیلی وقت از دنیا رفته ی ما فاتحه ای بخوانید ...
-
تلخم امروز
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 07:22
روز و ماه و سال میگذرد و خبری از من نیست کسی از حالم نمی پرسد نه دوست و نه غریبه وقتی نمانده برای این کارها می خواهند بشریت را نجات دهند کسانی که می پرسند هم به یک خوبم و لبخند قانع می شوند می گذرند بدون اینکه بدانند چقدر به بودنشان نیاز دارم... و در این مدت تمام تلخی هایم را فقط یک نفر تحمل می کند آهای یک نفر آنها هم...
-
تبعید شده و دلتنگی هاش
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 13:23
تبعید شده و دلتنگی هاش... من و دلتنگی هام اصلا نمی دونم این درسته که آدم دلش بگیره یا نه شاید حتی دلش بخواد تنها باشه تنهای تنها نه اینکه تنهاست یا کسی رو نداره یا کسی رو دوست نداره نه فقط می خواد یه کمی با خودش خلوت کنه یه کمی با خودش حرف بزنه، شاید آروم و شاید هم بلند بلند ممکنه اصلا دلش بخواد بره بهشت زهرا بشینه...
-
نتیجه کار
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 13:57
می خواستم پروپوزال پروژه کارشناسی رو آماده کنم. زیاد حوصله نداشتم. چند تا سرچ زدم و یک چیزی نوشتم. وقتی بردمش پیش استاد ، خیلی با دقت اون رو خوند و درباره جزئیاتش باهام صحبت کرد. خیلی خجالت کشیدم. همش با خودم می گفتم کاش پروپوزال بهتری آماده کرده بودم. وای از روزی که بخوان کارهام رو با همین دقت زیر ذره بین ببرند......
-
آشیانه
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 00:32
چه طعمی خواهد داشت اگر در آشیانه مان، تنهاییمان را به هم بسپاریم؟ کمی بهانه بگیریم و بهانه هم باشیم برای شاد زیستن برای زیبا دیدن برای امید داشتن برای یادآوری این حقیقت که خدا نزدیک است و مهربان تر ... با چه شروع کنیم؟ با همان که پایان داد تنهاییمان را... " ای که برای هر خیری به او امید دارم و از خشمش در هر شری...
-
همراه
جمعه 3 تیرماه سال 1390 23:18
دلم گرفته همراه ... کاش کمی نزدیک تر می شدی و به صدایی که برنمی خیزد گوش می سپردی شاید مقصرم نمی خواندی که چه بی تابم و چه غمگین کاش نزدیک تر که می شدی گرمای آغوشت مرا به خود می خواند و مهربانی شانه هایت دعوتم می کرد به تکیه یا کمی به گریه گریه هایی که بی دلیل است بی دلیل بی بهانه به بهانه بهانه گیری دلم برایت تنگ شده...
-
دل ت ن گ ی
شنبه 14 خردادماه سال 1390 23:32
"مگر می توان با سنگ انداختن در آب خاطره ماه را از او گرفت؟!" گاه گاهی که تنها می شوم، که تنهای تنها ... گاه گاهی که شب به تاراجم می آید و خاطره ها شبیخون می زنند بر من تهی دلم هوایت را می کند و کمی تنگ می شود و کمی بیزار از خوشی دلم به همین کم ها هم خوش است شاید همین "کمی" ها باز مرا به تو برسانند...
-
" او "
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 01:24
روز، هفته، ماه و حتی ماه ها گذشت... نمی دانم بر او چه گذشت ولی مرا به اعتماد نزدیک کرد و نیز آرامش نمی دانم چون "او" هر لحظه باید به من ثابت می کرد واقعیت چیزی جز طعم تلخ نگاه من است چیزی جز ادامه راه گذشته و گذشتگان هر لحظه ثابت کردن، هر لحظه دفاع آسان نیست. بر من اما چه گذشت؟ با بهتی همیشگی نگاه می کردم،...
-
مثل زیبایی آغاز
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 09:50
-
الهی...
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 14:03
خداوند ستارالعیوب است... ما چرا نباشیم؟ . . .
-
الهی...
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 21:22
پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطا بخش و خطا پوش خدایی دارد ... الحمد لله رب العالمین من اگر کامروا گشتم و خوش دل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
-
شیشه ای می شکند. . .
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 22:20
شیشه ای می شکند. . . یک نفر می پرسد چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید: شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد. . . باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد شیشه ی پنجره را زود شکست! کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست عابری خنده کنان می آمد. . . تکه ای از آن برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد اما امشب دیدم هیچ کس هیچ نگفت غصه ام...
-
می ترسم ولی ...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 23:26
من می ترسم من از شروع می ترسم من از اینکه شرایط عوض بشه می ترسم من از اینکه کسی رو دوست داشته باشم می ترسم من از اینکه کسی من رو دوست داشته باشه می ترسم من ار تنها موندن می ترسم از تنهاتر شدن هم می ترسم من از اعتماد کردن می ترسم من دوست دارم همه ی این چیزهایی که ازش می ترسم اتفاق بیافته ولی از روبرو شدن می ترسم خدایا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 00:22
در شبستان به سر آورده و خورشید طلب راه خورشیدی ما در دل شب می گذرد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 13:10
من فکر می کنم بیشتر از اینکه دلیل برای غم و ناراحتی داشته باشیم ، دلیل برای شادی داریم مطمئنم!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 17:45
دروست دارم گاهی مهمان ناخوانده ی غریبه ای شوم او مرا به چای و ایوان سکوتش دعوت کند و خبرم دهد از عطر شب بوها شاید بغضم راهی پیدا کرد و از یاس های باران خورده با او گفت
-
آخرین بارون بهار
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 23:58
چه عهدی بود با تو که من رو به اینجا رسوند؟ آخرین بارون بهار با ساز فلوت با اشک من با نگاه بی مهر تو راستی چه سخته تبعید تبعید به اینجا ، به زمین جایی که همه با هم غریبه اند و آشناها محکومند به دوری مثل من و ... که جرات بردن اسم رو هم ندارم ( به قول سعدی حیف است نام من آنجا که اوست حالا هم برعکسش ) دوست دارم زندگی کنم...