دیگر از دردهای طاقت فرسای چند ماه پیش خبری نیست
یادت هست؟
شب ها از نیمه می گذشت
همه خوابیده بودند
اما من باز ناآرام و سرگردان
می گریستم و زمین را چنگ می زدم
و انگار نفس یخ زده ام قلب او را گرم کرد
به سویم آمد
احوالم را جویا شد
و هنوز گرمایش را احساس می کنم
هر چقدر به دنبال واژه ها می دوم انگار به آنها نمی رسم به من اعتنایی ندارند
می خواستم چند تاییشان را بنشانم و احساسم را در ظرفشان بریزم تا برایم نگهشان دارند
اما افسوس بعد از آن هجوم ناگهانی حقایق به ذهن خسته ام بد جور ساکت شدم
بیشتر سوال می کنم و تماشا
کمی هم عاقل شدم
شور عجیبی دارم برای رسیدن
از من نپرس رسیدن به چه که نامش را نمی دانم
تنها چیزی که می دانم این است :
تنها او را می خواهم
تمام چیزهایی که در اطرافم هست را تحمل می کنم
به شوق یافتنی
به آرامش نرسیدم
اما آنجا ، در دستان اوست
خودم دیدم
من آنجا بودم
نمی دانم مرا از کجا می شناسد
اما بارها اسمم را صدا کرده و مرا خوانده
نمی دانم چرا می خواندم
که بروم و در رسیدن تنهایم بگذارد ؟
گمان نمی کنم
او از جنس ما آدم ها نیست
شاید چیزی که داری این همه دنبالش می گردی و نمی دونی چیه همون آرامشی باشه که ما آدم ها اگه گمش کنیم هیچی نداریم
برای ژیدا کردنش هم فقط باید به خودت اعتماد کنی و تو وجود خودت دنبالش بگردی!
فکر می کنم آرامش نشونش باشه نه خودش
ولی موافقم با اینکه باید در خودم به دنبالش باشم
خدایا ما که هدایت نشدیم حالا نمیشه این راه مستقیم رو کجش کنی؟
:دی
نوشته هات خیلی به دل می شینه
منم انگار یه چیزی رو گم کردم که حتی خودمم نمی دونم چیه؟!!
شاید فقط دز موردش بشه گفت که از جنس دیگه ایه
من بهش اعتماد می کنم گر چه سخته