ای من، مرا در آغوش گیر
گمت کرده بودم و به دنبالت آمدم
محتاج دوست داشتنت هستم، بگذار من هم یک دل سیر تماشایت کنم و در آغوشت بگیرم
بگذار بویت را به یاد آورم
رنگ چشمهایت را
و شادی های دنیایت را
بیا دمی با هم باشیم
من و من، اینجا تنهایی
امان از شب های بی رحم تابستان...
خانوم من خیالم راحت باشه که شما کسی رو دست خالی بر نمی گردونین؟
می دانی سر ِ بزنگاه کجاست؟
آنجا که بغضی خفه ات می کند و هیچ کس نیست
هیچ کس
سر ِ بزنگاه، تنهایی
لعنت به این تنهایی
لعنت ...
تنهایی، تنها ره آورد این زندگی برایم بود...
چند شبیه مه همسر عزیزم زودتر میخوابه و من کمی از شب که هنوز خسته نیستم رو توو خلوت می گذرونم
به همه چیز فکر می کنم... هزار خاطره، هزار مشغله و هزار و هزار...
نمی تونم فکرم رو آزاد کنم
تو آروم به پنجره ی ذهنم میزنی...
باورم نمیشه...
بعد از این همه مدت باز تویی؟
و اینجا میفهمم که چقدر دلتنگ تو بودم
و چقدر از تو فاصله پیدا کرده بودم
خدایا من برای رهایی از این بندها، راهی جز اینکه تو برای دوست داشتنت بیدارم کنی ندارم
آرامش مطلق من...
خدای من...
دوست قدیمی...
باز دلتنگ تواَم...
دلتنگ با تو بودن
دستم رو می گیری؟
سن زیادی لازم نیست برای داشتن خروار خروار یاد و خاطره
هزاران شیرین، هزاران تلخ
نمی دانم
شاید سنم زیاد است
شاید بیش از شناسنامه ام عمر کرده ام
امان از خاطره ها
خاطره ها بی اجازه می آیند
سرزده
شاید به دنبال عطری تداعی شوند
شاید به بهانه ی سازی
شاید به بهانه ی بارانی
مقدمات نمی خواهند، شب که شد هجوم می آورند
شب ها، بارانی هایشان می آیند
همان هایی که ماه ها و سالها دست بر گلویت داشتند و می فشردند
نه می خواهم فراموش شوند و نه میخواهم میهمان سرزده و بی رحمم شوند...
هر چند خاطره ها ...