فصل جدید

ای من، مرا در آغوش گیر

گمت کرده بودم و به دنبالت آمدم

محتاج دوست داشتنت هستم، بگذار من هم یک دل سیر تماشایت کنم و در آغوشت بگیرم

بگذار بویت را به یاد آورم

رنگ چشمهایت را

و شادی های دنیایت را 

بیا دمی با هم باشیم

من و من، اینجا تنهایی

تابستان

امان از شب های بی رحم تابستان...

حضرت حانیه

خانوم  من خیالم راحت باشه که شما کسی رو دست خالی بر نمی گردونین؟

حتی اگر اون بهترینی که دادید رو نبینم، خیالم راحت باشه؟
حتی اگر بدترین آدم، بدترین گدا باشم؟
آخه بیچاره ترینم
آخه تنهاترینم
آخه هیچ جا راهم نمیدن
نمیشه که خیالم راحت باشه... شما رو چه به من ...
دیگه چشمام درد گرفت بس که گریه کردم
مگه شما حضرت حانیه نیستید؟ به خاطر دوریم، دلسوزیتون شامل حالم نمیشه
به هر کی گفتم بیچاره م، پشت کرد... کسی دستم رو نگرفت
به جز...
شاید از شما یاد گرفته حضرت حانیه
اینی که گداییش رو می کنم رو ندادید و من عمریه در به درم...
حضرت حانیه... شما مثل بقیه من رو کنار نگذارید...
به خدا ... به خدا .. تنهام ...
پناهم ندادن، حضرت حانیه...
آخه شما که خودتون حانیه اید، دیگه چی باید بگم تا دلتون به حال بیچاره ای مثل من بسوزه؟
یه عمر ِ در به درم... یه عمر دستی به سرم نکشیدن... یه عمر تنهام ... یه عمر من رو نخواستن ... یه عمر بیتابم... بیقرارم ... 
راستش اصلا حستون نمی کنم ...
من نمی دونم چی بخوام...
این کلاف سر در گم رو به شما می سپارم...
منت بگذارید...
خواهش می کنم، چه جوری بگم که برای من هم حضرت حانیه بشید؟
اصلا شما اگه یه نگاه به من بندازید دلتون به حال من میسوزه
بس که بیچاره م... 
بی ــــــچــــاره

گریه

خیلی بدم میاد که تا یکی بهم اخم می کنه گریه م میگیره


تنهایی ها

می دانی سر ِ بزنگاه کجاست؟

آنجا که بغضی خفه ات می کند و هیچ کس نیست

هیچ کس

سر ِ بزنگاه، تنهایی

لعنت به این تنهایی

لعنت ...

تنهایی، تنها ره آورد این زندگی برایم بود...

و باز دلتنگ تواَم...

چند شبیه مه همسر عزیزم زودتر میخوابه و من کمی از شب که هنوز خسته نیستم رو توو خلوت می گذرونم

به همه چیز فکر می کنم... هزار خاطره، هزار مشغله و هزار و هزار...

نمی تونم فکرم رو آزاد کنم

تو آروم به پنجره ی ذهنم میزنی...

باورم نمیشه...

بعد از این همه مدت باز تویی؟

و اینجا میفهمم که چقدر دلتنگ تو بودم

و چقدر از تو فاصله پیدا کرده بودم

خدایا من برای رهایی از این بندها، راهی جز اینکه تو برای دوست داشتنت بیدارم کنی ندارم

آرامش مطلق من...

خدای من...

دوست قدیمی...

باز دلتنگ تواَم...

دلتنگ با تو بودن

دستم رو می گیری؟

خاطره ها

سن زیادی لازم نیست برای داشتن خروار خروار یاد و خاطره

هزاران شیرین، هزاران تلخ

نمی دانم 

شاید سنم زیاد است

شاید بیش از شناسنامه ام عمر کرده ام

امان از خاطره ها

خاطره ها بی اجازه می آیند

سرزده

شاید به دنبال عطری تداعی شوند

شاید به بهانه ی سازی

شاید به بهانه ی بارانی

مقدمات نمی خواهند، شب که شد هجوم می آورند

شب ها، بارانی هایشان می آیند

همان هایی که ماه ها و سالها دست بر گلویت داشتند و می فشردند

نه می خواهم فراموش شوند و نه میخواهم میهمان سرزده و بی رحمم شوند...


نگاه مهربانت که بر صورتم جاری می شود بغض ها می روند ...

هر چند خاطره ها ...