نمی دانم ُ نمی دانم

بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم

اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم

بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خسته ام

اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم

اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی هستم

بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم

اگر از زخم دل پرسی بدان مرهم بر آن بستم

مجنونم و مستم به پای تو نشستم

آخر ز بدی هات بیچاره شکستم

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم

اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستم

برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم

اگر از عاقبت پرسی بدان از دام تو جستم



سلام خدای شب های سرد و آرام من

که تنهایم نگذاشتی با اینکه ...

من این سه نقطه ها رو فراموش نکردم و نخواهم کرد

من این شعر رو فراموش نمی کنم و بوی مرگ رو

اما تو فراموش کن که من چه کردم

کارهای امروز رو هم فراموش کن

انگار کن که یک لحظه فراموشی گرفتم

وگرنه ما که دوست نداریم به خاطر بچه بازی های این دنیا نگاهت رو از دست بدیم

اصلا نه فقط بچه بازی که بزرگ بازیاشم دوست نداریم

هر چی تو بگی هر چی تو بخوای 

فکر نکنی اینها فقط حرفه ها ! نه رو هوا نمیگن

این حرف ها پشتوانه داره

پشتوانه شو خود تو هستی


یا حق

نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:59 http://www.kuche-ali-chap.blogsky.com

آپت خیلی قشنگ بود.

و وبلاگ تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد