خوبه که اینو نمی خونی

تو چه می دانی من کجا می نویسم

می ترسم حرف بزنم و تو بگی ذهنم پراکندگی داره

می ترسم حرف بزنم و تو فکر کنی که من عادت به زیاد گفتن دارم

اما باور کن اینقدر خودمو تنها ندیده بودم و محتاج به حرف زدن

وای خدا

آخه چه می دونن آدما من از چی میگم

من تنها بزرگ شدم بدتر از تنهایی عادت به تنهاییه می دونی چرا ؟

چون وقتی تو جمعی که دوست داری قرار میگیری هم نمی تونی ارتباط برقرار کنی

اینه درد من

اینکه نمی تونم بفهمم تو دروغ میگی یا نه

اینکه نمی تونم به تو بفهمونم چقدر دوست دارم

نه که این کارو نمی کنم برعکس می خوام یه جوری وانمود کنم که اصلا خبری نیست

تو که نمی دونی من چقدر منتظرت بودم

نمی دونی وقتی ازم خبری میگیری من می لرزم

مثل همین امشب که ایمیلت رسید

می خواستم سریع جواب بدم اما لرزش دست و فکر نمی ذاشت

هی می نوشتم و هی پاک می کردم

مودبانه باشه

رسمی باشه

بزرگتر هست

استادته

شخصیتش بالاتر از این حرفاست که باهاش اینطور حرف بزنی

آخرش  فقط تونستم عبارت < التماس دعا > رو پر رنگ کنم تا به زبون بی زبونی بگم خیلی کارم گیر پیدا کرده

خیلی دلتنگم

اه تا آخر بخونی متوجه میشی

یه حس بدی بهم میگه تو رو هم از دست می دم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد